That's Real Feeling
نه نههه نهههه این دیگه توهم نبود . شاید به همین خاطر بود که دویدم دنبالت. چهار پنج سالی میگذشت , ولی همه چیز مثل قبل بود یا شایدم خاصیت ذهن من بود که برای آدمها مجموعی از خصوصیات قابل تشخیص جمع می کرد. اینقدری که توی ایستگاه مترو میرداماد توی شلوغترین ساعتش از فاصله ده متری بشناسم کسی رو.مپل اون وقتها راست و کشیده راه میرفتی و دسته کیف را توی دستت می چرخوندی آستین بلوزت رو هم یه جور خاصی تا می کردی که زخم روی دستت معلوم نشه , دویده بودم و سرک کشیده بودم بین جمعیت . تو منو ندیدی مثل اون وقتها. که حتی اگر هم دیده بودی مثل بچه ها روت رو بر می گرداندی و چشمهاتورو هم حتما" مثل دختر بچه های افاده ای می چرخوندی مثل قبلنا, هر چند اونموقع ها هم علیرغم اینکه جری می شدم ته دلم برای این حرکت ساده غنج می رفت.دنبالت راه افتاده بودم ولی هیچ کاریت نداشتم حرفی هم نداشتم . اون وقتها هم که بودی و من تنم مثل تنه مرده ها همیشه یخ بودکه من تمام مدت توی راهروهای باریک دانشگاه حالت تهوع داشتم که من چهار قل یاد گرفته بودم که تا پام رو میذارم رو پله اول دانشگاه بخونم که نبینمت اون روز و تلخ نشم که همه می گفتند طفلکی عاشق شدی و تمام علائم عشق بود ولی عشقی نبود... همون موقع ها که تو منو انکار کرده بودی که روت رو بر میگردوندی از من و جایی می آمدی که من باشم تا ثابت کنی به من که منو نمی بینی و بلند بلند می خندیدی و همچین که من بساطم رو جمع می کردم تو جلوتر رفته بودی , اون روزایی که نمی دونم چرا همیشه سرو کله ات تو چهار چوب پنجره هایی پیدا می شد که روبروی من بود , درست که فکر می کردم بازم کاریت نداستم نه حرف مشترکی داشتیم نه حس یگانه ........همه اینها یادم آمده بود وقتی داشتم دنبالت می آمدم ولی بازم آمده بودم. خاطرم بود که تو اولین کسی بودی که منو مسموم کردی دقیقا" همین کار رو کردی , خیلی بی پروا و بی مسئولیت آمده بودی در نظرم غافل از اینکه من عقب مانده بودم از غافله شاید . بعدها که گذشتی و منم تنم کم کم گرم شد ,که دیگه چهار قل یادم رفتو دیدم چه دور بودی و غریب با من ,گفتم عاشقیت نیست این که اسمش رو گذاشتم غلیان احساس. ولی اون چه آشفته ام کرده بود شاید بازی مسمومی بود که شروع کرده بودی ومن حتی قاعده بازی نمی دانستم چه رسد به رسم تقلب , ولی تو بازی رو شروع کرده بودی و بعدش هم بی هیچ حرفی حذفم کرده بودی و من مانده بودم وسط گود گیج و ملول بعدها بازهم تکرار شده بود این بازی و باز هم من باخته بودم ولی دیگه قبول کرده بودم و گفته بودم زندگی لابد همینه ..... همچنان پا به پات آمدم تا در واگن مترو پشت سرم دلم می خواست بر می گشتم تا توی صورتت نگاه کنم نشد ولی مثل همیشه , 2 سه ایستگاه بعد هم پیاده شدم بی اینکه برگردم
1 Comments:
خوب حستو بیان کردی، فکر می کردم دارم تلخی-نه - سنگینی اون دیدار رو در کنارت تجربه می کردم
ارسال یک نظر
<< Home