غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: Miss u

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶

Miss u

هزار بار بیشتر شاید نوشتم و خط زدم توی ذهنم حرفهام را. نه می شد که بگم نه می شد که نگم.نگفتنش خفه ام می کرد و برای گفتنش هم هیچ دلیلی نداشتم وانگهی به کی باید می گفتم ؟بگم که چی بشه؟....مثل همون وقتهایی که دلم می خواست جایی برم ولی نمی دانستم کجا؟ دلم می خواست کاری بکنم نمی دانستم چه کار؟کسی را ببینم نمی دانستم کی؟ همان وقت ها که بد نبودم ولی خوب هم نبود حالم. از آن وقت بیشتر که می گذشت گیج می شدم یک خیال مغشوش و نیم زنده ته دلم وول می خورد. خاطرات نداشته عاشقانه ام را زیر و رو می کردم شاید از اینجاست.بی اختیار می دویدم سر کتاب کالیگولا , بختیاری بازش می کردم چند سطری می خواندم پراکنده. پشت پلکهام که داغ می شد, می بستم مثل قر آن روش دست می کشیدم و قایم می کردمش بین بقیه کتابها . تنها گواه خیالات عاشقانه ام شاید همان یک نقطه زردی بود که آن هم از جلوی چشمهام برداشته بودم و صد جا پنهان کرده بودم تا گاهی دزدکی از خودم سراغش بروم. و همین راحت کند خیالم را که ببینم اثری از وجودت را.به خیال عادت داشتم نه که خواسته باشم بود اما همیشه. باز هم بیشتر که می گذشت سرم گیج می رفت و گس می شدم , دستهام سنگین می شد و چیزی که پشت پلکهام رو می سوزاند نرسیده به چانه ام سرد شده بود دیگر. فکری می شدم که سرم را بگذارم روی زانوی خیالت و دستت را روی سرم که تب خیال را بگیرد......یادم می آمد دوست نداشتی کسی را. خیال دود می شد یک باره.... من می ماندم مغشوش تر و نیم مرده تر از خیالت ...... و فکر می کردم زمان که بگذرد بهتر می شود , به خیال نصفه عادت می کنم , عادت می کنم مثل همیشه