غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: Story of a Goodbye

یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶

Story of a Goodbye

خداحافظ..... تا قیامت......تو بهش اعتقاد نداری اما من دارم
خنده ام می گیره. فکرش را که می کنم در آن روزی که قرار است میان خورشید و ماه جمع گردد و ماه تابان تاریک گردد و خلق را مفری نیست و ساق های پا از شدت غم دنیا و حسرت عقبی در هم پیچد و زمین سخت به حرکت و لرزه در آید . کوهها سخت متلاشی شوند و مانند ذرات گرد هوا پراکنده گردند و در آن روز سخت مردم همچون ملخ به هر سو پراکنده گردندو خلاصه قتال و کارزار برپاست وهمگی قراره یورتمه بریم و هیچ پناهی پیدا نکنیم, توی این هاگیر واگیر یهو تو احتمالا" در هئیت منتظران و اصحاب یمین بر ما گذر کنی و یحتمل بیلاخی بکشی بر ما که دیدی راست بود !!حالا شایدم اگر هنوز مرا از لنگ و لتر یا گیس آویزان نکرده باشند یه معرفتی به خرج بدی بخوای شفاعتی چیزی بکنی و خلاصه رویی به خاطر ما بزنی .....یا شایدم جای ضریع علفی بد طعم و بد بو که غذای دوزخیان است و هر چه از آن بخورند نه فربه گردند و نه سیر) و آب داغ چشمه های جهنم )
یه پیتزا شف با یه کوکا کولا قوطی دایت به ما رسوندی...کی چی می دونه
پ.ن: اما بذار از الان بگم ها آخر همه این کار ها رو هم که بکنی جواب من باز همینه ها
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم یا جام باده یا قصه کوتاه
حالا دیگه خود دانی
پ.پ.ن: حالا خدایی واسه چی می خوای منو قیامت ببینی؟؟؟

2 Comments:

Anonymous ناشناس said...

خوب معلومه واسه اون بیلاخه مگر دلی خنک شود

۱۱:۱۸ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس said...

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند.....طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

۱۰:۰۹ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home