غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: همه شکل هم هیچ کس شبیه همه

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

همه شکل هم هیچ کس شبیه همه

پلکهام که سنگین می شود یکهو همه جمع می شوند. خاک و بلاک جاز را می بینم و وروجکی که قدش هنوز به آئینه سوم نمی رسد. نمیدانم چرا اصلا" تعجبی ندارم از وجود این فرفره انگار که قبلا" ها هم دیدمش. گرد و قلنبه است با موهای فرفری. لباس هاش هم مارکدارند. بلاک جاز یادش می دهد انگورها را بندازد بالا و بدون استفاده از دستش با دهان بگیردشان. فرفره هم هی انگور ها را میندازد روی فرش و له می کند. خاک هی حرص می خورد . یکهو حاج "میم.میم.الف" از در می آید تو. یک خانم به قول خودش بلو باریک هم همراهش هست از آنهایی که رو سریشان را مدل لبنانی می بندند. هر چه به صورتش نگاه می کنم نمیبینمش. هی محو می شود قیافه اش و چشمم انگار که ضعیف باشد هی تار می شود. اما تنش را می بینم خوب که دید می زنم می بینم ای دل غافل این یکی هم زیادی لاغر و تخته نقطه است کفلهاش هم چنگی به دل نمی زند. حاج "میم.میم.الف" را می شناسم یقین دارم با آن لحن رک, شیرین و بی مثالش تا حالا بهش یادرآور شده که در ایران این خانواده ها هستند که ازدواج می کنند پس این طبیعی هست که بعضا" المان های ذهنی آدمی من باب زیبایی شناسی بی نصیب می مانند ولی من راضیم. خاک را صدا میزنم که زن حاجی را نشانش بدهم. سرگرم فرفره است نمی شنود. خودم می روم طرف حاج " میم.میم.الف" یک سقلمه بهش میزنم درگوشی میگم که حاجی می بینم که بازم دستت رفت توی حنا. توقع دارم همان موعظه های قبلیش را تکرار کند تا با هم بخندیم. ولی خودش را عقب می کشد چشمهاش را به طرف بالا چرخ می دهد از آن حالتهایی که وقتی در مواقع حساس یکی تلفن میزد و می خواست از شرش خلاص شود. و مدام تکرار می کند لطف دارین شما, لطف دارین شما. این برای منی که حاجی را میشناسم یعنی زود بزن به چاک. یکهو بغضم می گیرد. میدوم سمت خاک. خاک فرفره را که کل هیکلش حالا چسبناک شده را به زور و باداد می کشاند سمت حمام, فکر می کنم الان آنقدر دست و پای بچه را بشورد تا به خون برسد. بر میگردم طرف بقیه به وحشت تمام خیره می شوم بهشان . همه هستند ولی باهم قاطی شدند . هیچ کس خودش نیست. سر این یکی روی تنه آن دیگریست در حالیکه به صدای آن یکی دیگر حرف میزند. حالا دیگر هیچ کدام را نمی شناسم. نمی توانم اسم هیچ کس را صدا کنم. تازه این وسط یک تعدادی هم هستند که نه به نام می شناسمشان نه به صدا فقط قیافه هاشان یا حرکاتشان آشناست. شروع میکنم به داد زدن اما بختک افتاده و صدام در نمی آید هرچه دهانم گشاده تر می شود صدا کم و کمتر . به بانگهای ناموزون و نا هنجار چشمم به سفیدی سقف روش می شود.