غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: مدرسیا وا شده

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

مدرسیا وا شده

از هفته اول مهر بیزارم.الساعه هم می توانم صد دلیل برایش بسازم. همه اش به کنار دورترینش اینکه معنی اضطراب را اولین بار توی همین ایام بود که فهمیدم. البته آن وقت ها هنوز خیر امواتم این همه دانشمند نبودم که اسم حواس و حالاتم را بدانم خاطره اش هم یحتمل جز اولین رخدادهای ثبت شده مغزم باید باشد چون خیلی گنگ و دور یادم می آید. سه یا چهار ساله بودم. مادرم معلم بود. مدرسه ها تازه باز شده بود. مادرم شیفت بعد از ظهر بود. یک ظهر ابری پائیزی, آسمان گرفته خاکستریش یادم است و یک حوض بزرگ خالی که به اصطلاح بچگی هام به نظرم خیلی غول آمده بود ( غول در اینجا = عمیق )و نمی دانم قد من خیلی کوتاه بود یا قد درختهای کاج آن حیاط قدیمی و کهنه مهد کودک. از داخل ساختمان هیچ یادی ندارم. باقی یادم می شود کفش های زرد کتانیم که از کفش ملی با پدرم خریده بودیم ,که پارچه ای بود و بند می خورد و من محکم نگهشان داشته بودم و با خودم برده بودم توی ساختمان و آن حس نا خوشایند لعنتی که هیچ ازش نگفتم به مادر_ لابد فهمیده بودم بی فایدست و هر طور که باشد یک جوری وادارم می کنند که بمانم_ و ماندن آنجا تا بعد از ظهر که مادر بیاید.
خوشبختانه این وضعیت زیاد طول نکشید. دو یا سه روز بعدش مهد را به دلیل دوری راه عوض کردند اما تا مدتها یادش هر چند دور بود و کمرنگ,مشمئزم می کرد.

1 Comments:

Anonymous padolmeh said...

salam
nemidonam kodom masiro pichidam ke residam khoneh ghashngeton
in roza ke pesaramo mibaram madrese.engar dobare kochik shodam .hame chiz ein ye film miad jloye cheshmam.

۱۰:۱۳ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home