غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: مهٔ 2008

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۷

Sorry I'm interrupting you

:شاعر می فرمایند
لاتی خودش کلاس داره دیپلم داره و لیسانس داره
واسه همینه هر کی از راه برسه لات نمی شه
لات اصیل کلاس داره
آدمه الوات نمی شه

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۷

weight your words

چایی را که دستم می گیرم معمولا" ولو می شوم روی کاناپه. دستم ریموت را به طرف تلویزیون نشانه می رود. چند تا کانال بالا پائین می کنم این بار میرسم به شبکه های وطنی. کانال نمی دانم چند یکی از برنامه های سیره عملی اماممان را نشان میدهد. قاعدتا" هرگز به سخنرانیهایش گوش نمی دهم عناد همیشگیم با نظریات و وجودش به صورت کلی و حتی نفیش به عنوان یک انقلابی شاید به خاطر کودکی های از دست رفته ام زیر آتش بمباران و موشک بارانها بود, یا شاید تحت تاثیر انگاره های ذهنی پدرم به خاطر سرکوب بنیانها و آرمانهای مارکسیستی , بنیان های عدالت محور و ظلم ستیزی که زمانی به نظرم یگانه راه سعادت انسان بود. بماند که بعد ها اقتدار مارکسیست و سوسیالیسم در نظرم شکست که این خود حکایت دیگریست, اما بعد از اینهم چیزی از این کینه توزیم کم نشد.این بار با ادبیاتش به شدت مشکل خورده بودم. اما آنچه اخیرا" برایم جالب شده بود این بود که چند بار خودم از خارجی ها اسمش را به عنوان سنبل ایران(!!) شنیده بودم و چند بار هم از منابع موثق شنیده بودم که حتی توی کوره دهات های پرت و دور اروپا هم می شناسندش. الا ایحال این قضیه مرا بر این داشت که یکبار بشنوم تمام و کمال. و کور شوم اگر دروغ بگویم آنچه شنیدم تمام و کمال این بود
یک مثلی هست در باره شیر که البته حیف است از مثل شیر بر اینها ... میگویند وقتی شیر با یک خطری یا دشمن مواجه می شود سه کار می کند : اول اینکه فریاد میزند ... بعد هم یک چیزی از آن طرف از او خارج می شود و در عین حال دمش را هم تکان می دهد.... اینکه فریاد میزند برای اینکه می خواهد وحشت ایجاد کند و از آن طرف وقتی چیزی ازش صادر می شود این از ترسش است و اینکه دمش را تکان می دهد یعنی میانجی می طلبد .... حالا مثل این جیمی کارتر و آمریکاییها مثل این شیر است
پ.ن: یاد چشمهای گرد ومصمم شبنم افتادم که سر بحث دیگری با یقین و حرارت می گفت که آقا جون دست خودم نیست نمی تونم بپذیرمش و من اون لحظه این قاطعیت مشترک را توی دلم جشن گرفتم
پ.پ..ن: این پست با چند روز تاخیر نوشته شده است

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۷

***

سحرگاه امروز بیست و پنجمین سالگرد زندگیم را آغازیدم. طبق معمول سالهای پیش همان اضطراب همیشگی .... منتها امسال یک حس ظریفی هم بهش اضافه شده بود. یک حسی که گذر زمان را بیشتر و پررنگتر حس کنی
پ.ن: دیروز برای خودم کادو خریدم. دو تا کتاب , در حال کندن پوست پیاز از گونترگراس و آبی ماورا بحار از مندنی پور

خوشا شیرازو وصف بی مثالش

حافظیه دم غروب . صدای حضرت شاملو که اشعار حکیم خیام را به نجوا می خواند. بی تردید این همان نوستالژی بهشت گمشده ته وجود من یکیست. به پیغامی که یکساعت پیش بدستم رسیده می اندیشم. چیه که توی زندگی به تو امید میده یا خوشحالت می کنه؟ جواب همین بود. همه بالا و پائین رفتن هام برای همین لحظات کوتاه لذت بود که شده از سر اتفاق علی بختکی و شده با برنامه ریزی بر من حادث می شد. دیوان خواجه را بالا می آورم صفحاتش که با لبهام مماس شد می خوانمش , قسم می دهمش و یکجوری که فقط خودمان بشنویم به زمزمه می پرسم : گوهر یکدانه ام کو؟
پ.ن: ایزد قسمت بدارتتان اردیبهشت شیراز را

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷

seeing is beliving

به طرفه العینی دل باختمت, برای انکارت اما کاتالیزور لازم بود

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۷

Bingo !

بعضی وقتها آنچنان مطلبی را خر فهم می شوم و تو ذهنم جا میگیرد که از هیبت این مکاشفه, بی مرشد هفت بار دور خودم می چرخم. منتهای مراتب کل این حس دمی است. بعدش همه چیز محو می شود. فقط می دانم فهمیدم و دریغ از حتی یک واژه که بتوانم اپسیلونی در موردش حرف بزنم. و کور شوم اگر دروغ بگویم

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۷

Lucky you

آقا راستی راستی خوش به حالتون