غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: نوامبر 2006

جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵

....

وقتی که دلتنگ می شمو
همراه تنهایی میرم
داغ دلم تازه می شه
زمزمه های خوندنم
وسوسه های موندنم
با تو هم اندازه می شه
قد هزار تا پنجره
تنهایی آواز می خونم
دارم با کی حرف میزنم
نمی دونم نمی دونم
این روزا دنیا واسه من
از خونمون کوچیکتره
کاشکی می تونستم بخونم
قد هزار تا پنجره
طلوع من طلوع من
وقتی غروب پر بزنه
موقع رفتنه منه
حالا که دلتنگی داره
رفیق تنهاییم می شه
کوچه ها نارفیق شدن
حالا که می خوان شب و روز
به هم دیگه دروغ بگن
ساعتها هم دقیق شدن
طلوع من طلوع من
...وقتی غروب

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

اگر اشتباه نکنم , همه نشانه هایی که انباشته می شود از زیر و رو شدن جدید زندگیم خبر می دهد, پس می ترسم. نه آنکه زندگیم سرشار , با اهمیت یا گرانبهاست. بلکه از چیزی که می خواهد زائیده شود, توی چنگش بگیردم و بکشد ببرد-نمی دانم به کجا_ می ترسم.آیا باید دور شوم و از همه چیز از تحقیقات و کتابهایم دست بکشم؟ آیا چند ماه یا چند سال دیگر , خسته و سرخورده, در میان ویرانه های جدیدی چشم باز می کنم؟ دلم می خواهد تا دیر نشده خودم را خوب بفهمم
پ.ن: اینها جملاتی از کتاب تهوع ژان پل سارتر بود که امروز بد فرم هی تو ذهنم یورتمه می رفت
پ.پ.ن: یه جورایی وصف الحاله