غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: اوت 2009

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

اندر این خانه ویرانه نشیمن چه کنم

حالا توی این ماه عزیز چقدر محتمل است یکی دیگر هم مثل من پیدا می شود که توی مترو درست دم دمای افطار , همان وقت که حجم آن همه آدم که اکثرا" تن هاشان, دهان هاشان و کله هاشان بوی یکجور گندیدگی می دهد تقریبا" یک سوم می شود, یک پیرزن خرفت خنده رو به پستش بخورد و به زور قربان صدقه ازش بخواهد به ندای یکی از این فروشنده داخل واگن های زنانه که شورت و سوتین الوان یا دونات رضوی تازه می فروشند و نمی دانم سر چه خود شیرینی یکهو درخواست صلوات محمدی بکند برای تعجیل در ظهور آقا, لبیک بگوید و هی در گوشش بگوید بگو ننه قربان بگو خشگله ( دقیقا" همین کلمه ) خانم ثواب داره, دلشوره بگیرد و نتواند زنک را بگیرد و خفتش کند که نمی توانم ننه برایتان دلواپسم. چطور بگویم خاطرم جمع نیست که آقا بمب اتمی , هیدروژنی , فسفری همراهش باشد یا حداقلش توان مقابله نظامی برابر داشته باشد اگر نه یکبار دیدی گرفتند بردند با رافت اسلامی جسم خارجی استعمالش کردند آنوقت سگ هم بی آبروییش را جمع نمی کند ... نه مرا قاطی این ماجراهاتان نکنید . مرا با شما هرگز پیوندی نبوده است

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

آنچه به ديد مي گذرد و آنچه به ديده مي گذرد ...

مستان؛ همه همين صدايش مي كنند. اولين بار توي خوابگاه ديدمش توي اتاق 102. به سال تقويمي چهار - پنج سال و به سال دانشگاهي دو سالي از من بالاتر بود. سرحال و شنگول و صميمي. از آن دست آدمها كه انگار با كل دنيا قرابتي چند صد ساله دارند. به صورت حرفه اي كوهنوردي مي كرد. اخلاق و منشش به دخترها نمي ماند ؛ خيلي يله و راحت بود. اينقدرها كه بعضي وقتها بچه ها سر به سرش مي گذاشتند و هاشم صداش مي كردند. توي مدت 7-6 ماهي كه توي خوابگاه بودم زياد مي ديدمش اما هيچ وقت به سر و سري باهم نرسيديم خلاصه اش اينكه همسايه بوديم اما همچراغ نه. از خوابگاه و دانشگاه كه جدا شديم كماكان خبرش را از دوست مشتركي داشتم. تا همين يكسال پيش كه براي كاري شماره موبايلش را گرفتم. مثل همان وقتها صميمي كارم را راه انداخت. بعدش دو سه باري خودش تلفن زده بود پي جو بشود از احوالات. اينها همه باشد تا برسيم به اين جريانات اغتشاشات اخير, توي خيابان آزادي ديدمش.از بين جمعيت و داد و دود و بلوا خودش را رسانده بود به من و دستم را از بازو محكم گرفته بود, صورتش را پوشانده بود. نشناختمش. ترسيده بودم و همين باعث شد خودم را عقب بكشم. صورتش را كه باز كرده بود خنديده بوديم و فقط شد كه بگويم اين چه قيافه ايست. چند متري باهم رفته بوديم گپ و گفت معمولي و اخباري كه داشتيم گفته بوديم. يكهو درآمده بود كه چرا تو اينقدر لاغر و نحيف شدي ؟ غذا مي خوري اصلا" ؟ گفته بودم جدي؟ نمي دانم و يكجوري گفتم كه ديگر پي مطلب را نگيرد. هيچ اين سوالات را خوش نداشتم. مطلب را سريع درز گرفت, ساكت شد.نفهميدم چه فكري كرد كه بعد از يكي دو دقيقه با يك حركت سريع كيفم را از روي دوشم برداشت و درآمد كه بده من بيارم. هيچ نگفتم مي دانستم مقاومت بي فايدست . بعد كه شلوغتر شد دستم را هم گرفته بود دنبال خودش مي كشاند. توي يكي از همين آمد و شدهاي جمعيت دستمان جدا شد.فاصله افتاد بينمان. يكهو ديدم سركشان و دست كشان پي من مي گردد. خودم را سريع پشتش رساندم, صدا به صدا نمي رسيد, يك كف دست حواله كمرش كردم يعني كه حركت. انگار خيالش راحت شده باشد دستم را ديگر نگرفت. اما كيف را پسم نداد تا دم ماشين هاي كرج. اين شد فصل جديدمان,حالا بيشتر از هم خبر مي گرفتيم. بعد شلوغيها هميشه پيگرش مي شدم تا بدانم كه سالم است. پنجشنبه غروب هم به همين رسم به خانه اش تلفن زدم . جواب نداد. موبايلش را گرفتم جواب نداد. چند باره گرفتم. اس ام اس فرستادم .دلم آشوب شد, كل اتاقم را كه بيست متر هم نمي شود چند ده بار رفتم و برگشتم. دوباره گرفتم. با همان دوست مشترك كه حالا او هم نگران هردومان شده بود حرف زدم و خواستم خبرم كند.بالاخره يازده شب زنگ زد. صداش خوب نمي آمد, اس ام اس داد كه رفته شهرشان براي عروسي يكي از خويشانش و عذر خواهي كرد اگر نگرانم گذاشته . جواب دادم چه خوشحالم كه خوبي ... نوشت چه خوب كه تو ياد مني.
پ.ن: حس لبخند آخر شبش دنيايي بود