غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: آوریل 2007

جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۶

Chaose

و کجاست؟ به من بگوئید که کجاست خداوندگار دریای گود خواهش های پر تپش هر رگ من , که نامش را جاودانه با خنجرهای هر نفس درد بر هر گوشه جگر چلیده خود نقش کرده ام

دوشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۶

That's Real Feeling

نه نههه نهههه این دیگه توهم نبود . شاید به همین خاطر بود که دویدم دنبالت. چهار پنج سالی میگذشت , ولی همه چیز مثل قبل بود یا شایدم خاصیت ذهن من بود که برای آدمها مجموعی از خصوصیات قابل تشخیص جمع می کرد. اینقدری که توی ایستگاه مترو میرداماد توی شلوغترین ساعتش از فاصله ده متری بشناسم کسی رو.مپل اون وقتها راست و کشیده راه میرفتی و دسته کیف را توی دستت می چرخوندی آستین بلوزت رو هم یه جور خاصی تا می کردی که زخم روی دستت معلوم نشه , دویده بودم و سرک کشیده بودم بین جمعیت . تو منو ندیدی مثل اون وقتها. که حتی اگر هم دیده بودی مثل بچه ها روت رو بر می گرداندی و چشمهاتورو هم حتما" مثل دختر بچه های افاده ای می چرخوندی مثل قبلنا, هر چند اونموقع ها هم علیرغم اینکه جری می شدم ته دلم برای این حرکت ساده غنج می رفت.دنبالت راه افتاده بودم ولی هیچ کاریت نداشتم حرفی هم نداشتم . اون وقتها هم که بودی و من تنم مثل تنه مرده ها همیشه یخ بودکه من تمام مدت توی راهروهای باریک دانشگاه حالت تهوع داشتم که من چهار قل یاد گرفته بودم که تا پام رو میذارم رو پله اول دانشگاه بخونم که نبینمت اون روز و تلخ نشم که همه می گفتند طفلکی عاشق شدی و تمام علائم عشق بود ولی عشقی نبود... همون موقع ها که تو منو انکار کرده بودی که روت رو بر میگردوندی از من و جایی می آمدی که من باشم تا ثابت کنی به من که منو نمی بینی و بلند بلند می خندیدی و همچین که من بساطم رو جمع می کردم تو جلوتر رفته بودی , اون روزایی که نمی دونم چرا همیشه سرو کله ات تو چهار چوب پنجره هایی پیدا می شد که روبروی من بود , درست که فکر می کردم بازم کاریت نداستم نه حرف مشترکی داشتیم نه حس یگانه ........همه اینها یادم آمده بود وقتی داشتم دنبالت می آمدم ولی بازم آمده بودم. خاطرم بود که تو اولین کسی بودی که منو مسموم کردی دقیقا" همین کار رو کردی , خیلی بی پروا و بی مسئولیت آمده بودی در نظرم غافل از اینکه من عقب مانده بودم از غافله شاید . بعدها که گذشتی و منم تنم کم کم گرم شد ,که دیگه چهار قل یادم رفتو دیدم چه دور بودی و غریب با من ,گفتم عاشقیت نیست این که اسمش رو گذاشتم غلیان احساس. ولی اون چه آشفته ام کرده بود شاید بازی مسمومی بود که شروع کرده بودی ومن حتی قاعده بازی نمی دانستم چه رسد به رسم تقلب , ولی تو بازی رو شروع کرده بودی و بعدش هم بی هیچ حرفی حذفم کرده بودی و من مانده بودم وسط گود گیج و ملول بعدها بازهم تکرار شده بود این بازی و باز هم من باخته بودم ولی دیگه قبول کرده بودم و گفته بودم زندگی لابد همینه ..... همچنان پا به پات آمدم تا در واگن مترو پشت سرم دلم می خواست بر می گشتم تا توی صورتت نگاه کنم نشد ولی مثل همیشه , 2 سه ایستگاه بعد هم پیاده شدم بی اینکه برگردم

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶


اینا همون کبوترایی هستن که گفتم رو خونه روبرویی شرکت می شینن ها

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶

Miss

بعضی اوقات چنان دلتنگ می شوم که اگر دستم را تا آرنج توی حلقم بکنم و کل 24 سال زندگیم هم عق بزنم دردی از من دوا نمی شه
پ.ن: من معمولا" وقتی دلتنگ می شم تهوع می گیرم و گلاب به رویتان دلم می خواد بالا بیارم
پ.ن 2: خودتی ...اینم خوب یه جورشه

یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۶

The Desert

هامون رو برای نمی دونم چندمین بار دیدم .... هنوزم حسش برام همون حس قدمیه . اولین بار هفت هشت سالم بود که تو سینما دیدمش. اونموقع مطمئنا" از هنر و سینما و این حرفها چیزی حالیم نبود. فقط یادمه از این فیلم خوشم اومد. یعنی خییلییی ها. تا چند وقت هم یه حس گنگ و عجیبی داشتم. چند بار هم شبها خواب اون کوتوله های اول فیلم رو دیده بودم. الان یه چیزی حدود 15 سال از اونمموقع می گذره اما هنوزم این حسو دارم
انتظامی با اون بازی فوق العاده و لنگ زدن هاش انگار کل عمرش لنگ مادر زاد بوده . یه جا اول فیلم میاد تو و به هامون میگه این قیافه انی منی چیه به خودت گرفتی؟ ... می دونم به قلبت ریده شده ... این اولین چیزی بوده که همیشه ازش یادم اومده
ولی چیزی که هست هر بار که میبینم یه نکته جالب نظرمو جلب می کنه ....این دفعه این دیالوگ هامون و مهشید که بهش می گه: تو می خوای من واقعا" اونی باشم که تو می خوای؟ اون وقت دیگه من , من نیستم...یعنی منه خودم نیستم

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

نداشتن فونت فارسی می تونست بهانه خوبی باشه برای ننوشتن.... ولی نوشتنی ها زیاد بود حالا اگر حوصله کنم تایپشون می کنم
ولی چیز مهم دیگه ای که بود خواب دیشبم بود ... مدتها بود یه خواب درست حسابی ندیده بودم از اون خوابهایی که اصلا" نمی فهمی که خوابی همه چیز مکان , زمان , شخصیت ها , قیافه ها شکل واقعی و اصلی خودشون رو دارند و حتی اپسیلونی شک نمی کنی که خوابی ( آخه یکی از خاصیت های محیرالعقول من اینه که اکثر اوقات میفهمم که دارم خواب می بینم) حالا انی وی اینکه صبح که پاشدم هم خوب بودم هم بد , هم خوشحال هم ناراحت , اصلا" هم بودم هم نبودم...الانم که هیچی دیگه دارم فک می کنم کاش این ساعت لعنتی یه خورده دیرتر صداش در می اومد