غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: مارس 2006

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵

كوچه

وقتي تو محله هاي بچه گيم مي چرخيدم فهميدم وضع از اوني كه فكر مي كردم خيلي بدتره چون هيچ حسي نداشتم دقيقا" هيچي

سوفاهمه

مدتي است كه اينجانب در بلع ، هضم و دفع يك سري مفاهيم و كلمه دچار مشكل شدم
كسي دكتر خوب سراغ داره؟

جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۴


ساقيا آمدن عيد مبارك بادا

گذر اكبر

ديشب يك فيلم ديدم از سينماي قبل از انقلاب ايران
خانم مريم از شخصيتهاي اصلي فيلم كه در صحنه اي با پيراهن ركابي و پاهاي كشيده نيمه عريان خودشو تو يه چادر نماز پيچيده بود (خدايي ما كه ارتباط بين دكلته و چادرو نگرفتيم هنوز....) از فرط نجابت بسيار شكمشان از آقاي داود رشيدي ( كه همانا حبيب مي باشد) بالا مي آيد و از قضا نامردي كه خاطر خواه خانم نجيب بوده با نانجيبي شب عروسي ميزنه وقلب حبيب گذرو با دشنه سوراخ ميكند و حبيب هم چون بسيار جوانمرد مي بود به آ سد حمزه بزرگ محل مي سپارد كه آره...عطر تنش چنون گيجم كرد كه آنچه نبايد شد حالا به داش اكبرم بگو جونه تو و جون مريم....خلاصه الباقي ماجرا رو ميدونم كه ميدونيد...بيك ايمان وردي كه همانا اكبر گذر مي باشد وقتي كاغذ داش اكبرو ميخونه دلش مي خواد يه گنجيشك بشه و ..ولي نمي شه دير مي رسه... حالا داش اكبرو داغ برادرو يه ننه جوون مرده و حرفاي اهل محل...
داشته باشيم يه پرده از ديالوگ بين مريم نجيب در اندروني حمام( نفس همه اينجا حبس در سينه كه چه بينند) و جماعت بانوان حرف دربيار
ور پريده(خطاب به طفلهاحتمالا" معصومش) بيا اينجا؛ جا قحطه رفتي پهلو تون زنيكه -
عفت خانوم جون پاره اي حيا رو خوردن آبرو رو قي كردن:
سر خور جوون مردم حالا پاشو كرده تو كفش اكبر -
بس كه بي ايمون شدن اين جماعت :
ولولهههههه و صداي جيغ خانم مريم كه نهههههههه
حالا با لباسو كفشو لبو لپه رنگ شده خانم تو اندروني چه مي كند بماند ( اين جز حقه هاي سينمايي بوده احتمالا) اين ديالوگ پاره اي منو كشت اصلا" خنجر ناجونمردا همن موقع خليد به اعماقم
در اثنا اين فرياد جانفرسا كه از بند جگر مريم در مي آيد بيك ايمانوردي در قطاراز خواب ميپرد.
......و

پايان



دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۴

Migren

.ميگرن آغازيد
تا اطلاع ثانوي تعطيل مي باشد
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۴

مرد آزما

انگار قبلا" هم ديده بودش... شايد هم ازش شنيده بود....يا شايد باهاش... هرچي بود آشنا به نظر مي رسيد . يه لبخند كمرنگ زد و چرخيد.پشت به اون ايستاد مقابل پنجره و دستهاش تو قاب پنجره ريشه زد
سبز بهاري.... بهترين رنگي كه يادمه. چند تا بهار؟ تويادته...منم نه....اما تمام اون روزا پشت همين پنجره رفتن ؛رفتن كه ديگه برنگردن. يادمه تو همين روزا بود ...من آبستن اولين عشقم بودم و بعد از 9 روز و 9 ساعت و 9 دقيقه اولين فرزند عشقم رو بالا آوردم. نه بعدي ها يادم نيست .هميشه اولي اهميت پيدا ميكنه...دليلش؟ نميدونم شايد چون اوليه. تو اونموقع ها گفته بودي....نه ولي تو خودتم
بارون , بارون . تو هميشه از چتر بدت مي آمد . اون روزم باروني بود . من صداي تق تق باران رو از كانال كولر ميشنيدم. چه هواي لطيفي بود همون روزي رو ميگم كه مجبور شدي اون توافق نامه كذايي را بنويسيم, هرچند من ميدونستم , همون موقع مي دونستم خيلي هاش مطابق ميلت
.....نيست .راستي هنوزم جاش
برگشت طرفش . ريشه ها رو قاب پنجره جا موند . به اون دوتا حفره عميق و خالي تو صورتش زل زد...خشك خنديد, خنديد,خنديد .اونم خنديد .اي ..... ويه تيكه از ريشه هاي پوسيده رو پرت كرد به طرفش....كف زمين پر شد از تيكه هاي براق

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۴

Notification

بسياري از مردان تحت لواي تاهل لكاته هاي موجهي اختيار ميكنند
.بسياري از اين لكاته ها از عايدي آبرومند خود مشعوفند
پ.ن: لطفا" متن را به دقت بخوانيد
پ.پ.ن: اين صرفا" يك عقيده شخصي مي باشد و از استثنائات ( در صورتي كه شما سراغ داريد)
.چشم پوشي شود

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴

Dead

تاريك روشن صبح بود يا دم غروب شايد
يه حس گنگي تكونش داد. چشمهاش رو نيمه باز كرد... درد نبود. فشار هم نبود...يه كشش بود انگار. يه كشش نازك و غمگين از فرق سرش يه كشش نازك و غمگين لخ لخ زنان خودشو مي كشيد پايين . يادش اومد كه مرده
چشمهاي نيمه بازرو تو تاريك و روشن غرق كرد

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴

version 2 ديالوگ بين موسيو شيطان و ننه حوا

مسيو شيطان با سبيل تابيده موهاي براق و كفش قرمز , زير درخت انجير يله داده؛ننه حوا در حاليكه با مونيكور ناخوناش ور ميره , زيرزيركي مسيو رو نگاه ميكنه
موسيو شيطان: چه خبر؟ -
ننه حوا: سلامتي شما موسيو؛اينجا... هواش يه جوريه دم داره.. دلم داره زيرورو ميشه -
موسيو شيطان: بازم كه داري بهانه ميگيري مگه خودت اينجا رو انتخاب نكردي.. ببينم بلا نكنه بازم خبريه..؟؟
ننه حوا:(سرش رو به علامت شرم پايين ميندازه) خدا مرگم بده موسيو آدم ممكنه بشنوه -
مسيو شيطان: اون جاش بد نيست اينجاها نمي ياد (ميخنده و دندانهاي روكش شده سفيدش معلوم ميشه
ننه حوا: نه آدم اهل اين حرفها نيست!! حالا برام سيب آوردي يا نه... چند وقته خيلي هوس كردم -
موسيو شيطان:( يك ابرو رو بالا انداخته) نگفتم؟ بازم ويارته؟.. باشه ميارم اين دفعه..كارت درسته ها-
ننه حوا: (لب پايينشو ميگزه) موسيو -
موسيو شيطان: چيه اينجام نبايد حرف بزنم.. اصلا" مگه براي همين نبود گفتي بريم رو زمين اونجا كه همه اش ميگفتي خالق اف ميشنوه .. جبرييل پاشا مي بينه...اسرافيل بيك فلانو گفت..اين اواخرم كه آدم گير داده بود
ننه حوا: واااي حالت تهوع دارم -
صداي خنده آدم با يك صداي ظريف زنانه قاطي شده و مدام ميگه هيسس
ننه حوا : توام شنيدي موسيو ... من انگار ... يه چيزي ششش -
موسيو شيطان: (از جاش بلند ميشه ميره طرف ننه حوا ) ولش كن ... خوب با اين ميشه چندتا؟ -
ننه حوا: چي؟ آهان نمي دونم هفتمين يا هشتمين بچمونه(ننه حوا دستش را روي كمرش گذاشته به اطراف نگاه ميكند
موسيو شيطان: با لبخندي موذي سيبيلش را به دندان گرفته و ميجود و انگار فكر بكري به ذهنش رسيده باشد چشمهاش برق ميزند
خوبه خيلي خوبه... هر چي بيشتر بهتر اينجوري هم سر خالق اف شلوغ مي شه وتا بياد به كار همه رسيدگي كنه ما فرصت بيشتري داريم هم شايد يكي از همين تخم و تركه چشم آدم رو گرفت و. دست از سر اين آنجلا( نام يكي از فرشتگان فرض شود) برداشت طفلك از بوي آدميزاد بدش مياد
در همين حال شيطان يك سيگار برگ از جيب كت مخملش در مياورد: از اون گذشته خر تو خر ميشه كسي ديگه با ما كاري نداره
ننه حوا : موسيو ... بازم كه سيگار ميكشي. من كه گفتم اين جور موقع ها.. حالم داره به هم ميخوره-
موسيو شيطان: در حاليكه دست ننه را در دست دارد به سمت مخالف چرخ ميزند يك پك محكم به سيگار ميزند و دودش را فوت ميكند تو هوا و سيگار را با تنه درخت خاموش ميكند
چشم اينم سيگار خانمي.. اصلا" هرچي تو بگي..راستي امروز بوسم ندادي؟ -
ننه حوا: اوا موسيو اگه حواسشون به ما باشه...الان آدم سروكله اش پيدا ميشه -
موسيو شيطان در حاليكه سرش را به علامت نفي تكان ميدهد ننه رابه سمت خودش ميكشد
ننه حوا: اوا موسيو...مووو -
صداي آدم از دور به گوش ميرسد : باشه...باشه تا بعد...نه فدات بشم
بابا آدم: حوا خانم...ننه... خانوم خانوما -

Spring

اين 23 بهاري كه مي بينم !امروز صبح باد خنكي كه رو صورتم خورد يواشكي اينو در گوشم گفت .... درخت خانه همسايه هم به جوانه نشسته بود....هرچي پرنده تو كل شهر بود فقط براي من ميخوند همه اومده بودن لبه پنجرم ...رخوت و زندگي باز تو تنم دويد...فكر كردم من الان خوشبختم.. و شدم
ميگرن بهار زده

شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۴

يه جايي


اينم يكي از اون جاهاييكه هرگز نرفتم ولي صد بار ديدمش. كجا ؟
نمي دونم

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۴

in love

چه مرگته؟ -
هيچي:
بازم عاشق شدي ؟ -
نه ! چطور مگه؟ :
آخه بازم دستات سرده و پاي چشمهات گود افتادن-
نه فكر نكنم :
پ ن : و بدين نمط من دريافتم كه از عوارض عاشق شدن سردي دست و گود افتادگي زير چشمهاست احتمالا" اينجاست كه شاعر مي گه عشق رطوبت چندش انگيز پلشتي است

چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۴

خوبي چو از حد بگذرد
ابله گمان بد برد
پ.ن: ديروز اينو تو يه قاب منبت رو ديوار تزريقاتي ديدم