غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: دسامبر 2008

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۷

آه اسفنديار مغموم

ديروز كتاب رازهاي شاد زيستن را دستم گرفتم ديدم حالم دارد هي خرابتر مي شود. بوف كور را 3ساعته براي بار چهارم خواندم و امضا كردم. جگرمان حال آمد از ادبياتش كلي شاد زيستن آموختم
پ.ن: پست قبلي در مورد من نبود اما اني وي از كليه دوستاني كه با ارسال نامه الكترونيكي , پي ام , دسته گل, , لعنت نامه , پيام هاي صوتي تصويري و ... مرا در اين مهم همراهي نموده كمال تشكر را دارم
پ.پ.ن: در مورد كامنت داني بنده بي تقصيرم بگير نگير دارد لم ( به كسر لام) هم هنوز دست خودم نيامده . يحتمل ندارد
تمام

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۷

فسخ عزيمت جاودانه

.... و او كه كوتاهترين دوران عاشقيتش به چهارروز آزگار مي رسيد
كه شبي نخفته باشي به درازناي سالي *

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

God Damn It

اينو بگم و برم ...... لعنت بر پدر اين بلاگ اسپوت كه هر وقت ما خواستيم يه چيزي بناليم باز نشد كه نشد.... از بس روحاشيه سفيد جلد شكلات نوشتم بريدم هيچ وقتم حال ندارم دوباره بازنويسيش كنم
پ.ن: اي مصبتو شكر هر چي خورده بوديم پريد

I Have No Regret

آخر من يك وقت توي يك شب سرد زمستاني عاشق مي شوم
و يك وقت توي يك روز باراني بهاري عروسي مي كنم
و يك وقتي توي يك ظهر سنگين و تنبل اواخر تابستان طلاق مي گيرم
من خواب ديده ام *
پ.ن: توي دوران راهنمايي يك همكلاسي داشتيم به اسم م.ك ( اسم و فاميلش را نياوردم چون خود من يكي حداقل سه نفر را با اين نام مي شناسم حالا مي ترسم يكي از آنها _ در مورد خودش بعيد بدانم - يك آدم كله گنده اي , محققي , مكتشفي چيزي شده باشد و اگراحيانا" كسي توي اينترنت سرچش كن برسد به اينجا. اونوقت در بهترين حالتش جيش مي كند به شانس اين يارو به خاطر اين تشابه اسم و در بدترين حالت روح و خانواده ما را مورد عنايت قرار مي دهد نام ها و خاطره ها. لذا براي حفظ ايمني بيشتر از آوردن نام ايشان اجتناب كردم). الغرض اين همكلاسي من خيلي پر جنب و جوش و شيطان بود و در همان عوالم بلوغ و دوران آرزوها اين ميم كاف مي خواست كارگردان بشود يك فيلمي بسازد و اسمش را بگذارد " بيا در آغوشم". اون موقع ها اين فيلم كلي سوژه شده بود دست ما. هر موضوع خاصي كه توي زندگي هركداممان اتفاق مي افتاد از كمدي تا تراژدي ,ملودرام و عشقي تا حتي اتفاق هاي وحشتناك قرار بود سوژه يك بخشي از اين فيلم باشد. دست آخر هيچ معلوم نشد ژانر اين فيلم چه بود. ديشب يكباره ياد فيلم ميم كاف افتادم. نمي دانم حالا ديگه خودش هم يادش هست يا نه. اما من يادمه. لذا كليه اتفاقات اخير زندگيم را حوالت مي كنم به همان فيلم خوبه ... بيا در آغوشم

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷

it's a drag

یک صبح دلپذیر پائیزی راه میفتی توی خانه. برنامه صبح آمد از نمی دونم کدام شبکه با یک مجری که اسمش نمی دونم چیست داره پخش می شود. تو سوت زنان میگی روزات سبز و آسمونی .... داد نزن اینقد آی بچه ....بعد که یکهو با چشمان گشاد خانواده مواجه میشی سریع میگی شعرش تا همین جا بود اصلا" ادامه نداره ....به خدا, بعد یادت میفتد به لوکشین قبلی که حدود یک ماه قبل توی اتاقت داشتی می خواندی با من برقص وخودتو به من بچسبون ویک سری تکانهای مهیب هم به سر و پکال و جوارحت می دادی و آنجایی که فریاد بر میداری محسن بیاا حمید پانتر یکهو چشمت بیفتد به آق بابا که یکوری ایستاده اند دم در اتاق یک ابرو را داده بالا کله را برات تکان می دهد و احتمالا" با خودش فکر می کند که کجا رو کم گذاشتم چه خطایی کردم که این بچه اینقدر مشنگ شده که حتی کارش با ورژن معمولی راه نیفته و می بایست طرف پانتری, جاگواری, چیزی باشد. اینه که می بینی هیچ راه دیگه ای برای اعاده حیثیت نیست پس میزنی تو کار موزیک انقلابی و سریع دم می گیری... هوا دلپذیر شد گل از خاک

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

و آمماا

این روز ها ته همه حرفهای ما به نمی دونم ... واقعا" نمی دونم ختم می شود .... شما چطور؟

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۷

The dust settles

به قول رضا قاسمی عزیزم"انگار یکی آن بالا یا چه میدانم همین پائین برنامه ای برای زندگی من نوشته باشد, که اگر عمر نوح هم بکنم باز همه چیز باید همانطور تکرار شود که تا حالا شده است ". و واقعیتش این است که این فصل از زندگی شبهای کشدار , نمناک و دردناکی دارد
پ.ن: می خواستم جور دیگری اتفاق بیفتاد که بشود شستن زنگار روح به لذت تن به حرمت نگاه. نه که یادم بیفتد به تیزی کارد و نرمی گلو نه که دلت برود به محال از کف شده
پ.پ.ن: ونمی شود که بشود