غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: مهٔ 2007

جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶

happy

بی اغراق, بی تردید, به جرات........این بهترین کادویی بود که توی تمام زندگیم گرفتم........من خوشحال شدم به معنای واقعی کلمه

دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶

تقویم تاریخ

توپ توپ توپ توپ توپ توپ توپ توپ ااععیییییییین
بیست و چهار سال پیش درسحرگاه چنین روزی یه نوزاد یک کیلو و دویست گرمی رو از پشت شیشه توی دستگاه به پدرش نشون دادن که اصلا" قابل عرض نبود , یه موجود کبود رنگ که دست و پاش تکون های مختصری می خورد که فقط معلوم بود زنده است ......مامان نوزاد حالش اصلا" خوب نبود و از درد به خودش می پیچید... خلاصه پدر این نونهال تازه متولد شده مونده بود سفیر و سرگردان که زنمون داره از دست می ره این چس مثقالی هم که گمون نکنم از توش آدم در بیاد.....ولی از آنجا که روزگار بازی های بسیار در آستین دارد دیری نپایید که پدر از سرگردانی در آمد و این نوزاد تبدیل به جوان رعنایی شد مامانه هم حالش خوب شد
نتیجه اخلاقی: اینکه نباید زود قضاوت کنیم
پ.ن : همه اینا رو گفتم که بگم تولدمه امروز 24 تا شد حسم همینه ...همینو همین
پ.ن 2 : امسال اولین تبریک رو از رئیس شنیدم

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶

Miss u

هزار بار بیشتر شاید نوشتم و خط زدم توی ذهنم حرفهام را. نه می شد که بگم نه می شد که نگم.نگفتنش خفه ام می کرد و برای گفتنش هم هیچ دلیلی نداشتم وانگهی به کی باید می گفتم ؟بگم که چی بشه؟....مثل همون وقتهایی که دلم می خواست جایی برم ولی نمی دانستم کجا؟ دلم می خواست کاری بکنم نمی دانستم چه کار؟کسی را ببینم نمی دانستم کی؟ همان وقت ها که بد نبودم ولی خوب هم نبود حالم. از آن وقت بیشتر که می گذشت گیج می شدم یک خیال مغشوش و نیم زنده ته دلم وول می خورد. خاطرات نداشته عاشقانه ام را زیر و رو می کردم شاید از اینجاست.بی اختیار می دویدم سر کتاب کالیگولا , بختیاری بازش می کردم چند سطری می خواندم پراکنده. پشت پلکهام که داغ می شد, می بستم مثل قر آن روش دست می کشیدم و قایم می کردمش بین بقیه کتابها . تنها گواه خیالات عاشقانه ام شاید همان یک نقطه زردی بود که آن هم از جلوی چشمهام برداشته بودم و صد جا پنهان کرده بودم تا گاهی دزدکی از خودم سراغش بروم. و همین راحت کند خیالم را که ببینم اثری از وجودت را.به خیال عادت داشتم نه که خواسته باشم بود اما همیشه. باز هم بیشتر که می گذشت سرم گیج می رفت و گس می شدم , دستهام سنگین می شد و چیزی که پشت پلکهام رو می سوزاند نرسیده به چانه ام سرد شده بود دیگر. فکری می شدم که سرم را بگذارم روی زانوی خیالت و دستت را روی سرم که تب خیال را بگیرد......یادم می آمد دوست نداشتی کسی را. خیال دود می شد یک باره.... من می ماندم مغشوش تر و نیم مرده تر از خیالت ...... و فکر می کردم زمان که بگذرد بهتر می شود , به خیال نصفه عادت می کنم , عادت می کنم مثل همیشه

Red

قرمز هم مرد.البته این آخریها اسمش اصلا" بهش نمی اومد. خیلی رنگ پریده شده بود . حالش خوب بودها مثل همیشه تر و فرز, ولی هر روز کمرنگتر میشد.این انگار از بیرون شروع کرده بود به مردن. بعد از عید که از سفر برگشتیم , کمرش تا شده بود همه گفتند کارش تمومه. کدام یکی؟ اون قرمز تره از اینجا بود که اسمش شد قرمز اما چون هنوز تکون می خورد نگهش داشتن. آب تازه که آوردن فردا صبح چنان به جنب و جوشی اافتاد که روی همه مان را کم کرد.یکی دوهفته بعد اون یکی که قرمز تر نبود مرد ولی , دو روزی طول کشید تا بفهمیم . کل این مدت قرمز با مرده یک جا بود توی اون فضای تنگ. قرمز هم بی جان شده بود تقریبا" ولی این بار هم مرده را که بردند و آب تازه آوردند حالش سر جا اومد.گفتم عجب سگ جانی تو قرمزاز رو نمی ری دو دستی چسبیدی به این دنیا که چی بشه؟؟!!.... ولی از اون به بعد صبحها معمولا" به سراغش می رفتم . سایه ام که می افتاد چنان وحشتی می کرد و خودش را به درو دیوار می کوبید که از آمدن پشیمان می شدم. به خاطر همین از دور نگاه می کردم.عادت شده بود بودنش.خیلی آروم شده بود اما این آخریها فهمیدم داری می میری , عمرت بیشتر از اینها نبود خوب. ولی دلم نمی خواست ببینم مردی. دوست داشتم وقتی بمیری که من نباشمو فقط وقتی بر می گردم ببینم که نیستی و بشنوم که مردی. اما نشد . امروز صبح که به قرار همیشه اومدم دیدم جسدت آمده روی آب توی اون تنگ کوچیک . خوب که نگاه کردم دیگه اصلا" قرمز نبودی.