غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: دسامبر 2007

یکشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۶

وقتی رومانتیسم در خون آدمی به صفر میل می کند

از اثرات جانبی این عارضه می تواند این باشد که عمدتا" و در هر پیشامدی خود آگاه یا ناخودآگاه , تنها به دنبال سود و زیانی و در این راستا زشتی ها و نارضایتی ها و خلاصه هر آنچه بدی یا ضرر خوانده می شود با چنان کراهتی رخ می نماید که گاهی کاملا" غیر قابل تحمل به نظر می رسد
اینکه میزان حقیقی این بدی ها چقدر است ( اصلا" معیاری برای سنجش وجود دارد یا نه ) مورد بحث نیست . فقط باور بر این است که گاهی رومانتیسم میتواند نقش ضربه گیری را ایفا نماید که عدم وجود آن می تواند صدمات جبران نا پذیری ایجاد کند
اما از آنجا که بشر موجودی است سازش پذیر احتمالا" لایه یا لایه های دیگری جایگزین رومانتیسم می شود تا از این صدمات احتمالی جلوگیری کند. ویژگی این لایه یا لایه ای احتمالی هنوز بر نگارنده این پست مکشوف نمی باشد. به محض کسب آگاهی بیشتر اطلاعات مبسوط در همین محل ارائه می گردد
اساس رومانتیسم در این پست نفی عقل گرایی مطلق , به هم پیوستن منطق و احساس و پایبندی به خیال و هیجان است

سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۶

ایده قفل کردن در خونه کاشانی سر صبحی , با قفلی که احساس کردم بیکار رو نرده هاشون مونده از من بود . خاک هم بلافاصله دست به کار شد و بی تردید قفلو چپوند تو نرده ها . بعد هم دوتایی خیلی متین و موقر اومدیم بیرون یه روز خوش بورژوایی بهم گفتیم . اون رفت به سمت اون سر کوچه منم به سمت این سر. نرسیده به سر کوچه مثل سگ پشیمون شدم

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

New Back Ground Of Moment

واقعا" برام هیچ چیز به اندازه حکایات چرت پرت رادیو, اونم کله صبح ملال آور و حتی نفرت انگیز نیست. حکایتی من باب اینکه آقای کاتب به منزل اینا در کاره خونه کمک نمی کنند و عیال محترم سعی دارند با آوردن تمثیل و شعر و هزار کوفت و زهرمار دیگر , آقای کاتب را متقاعد کند که کمی هم بیاورد و کمکی ,چیزی بکند. بعد همین حین یک حدیثی تو این مایه ها که هر کس یک خوشه از پیاز شیخ شرجی را بخرد یک وجب از خاک بهشت را خریده است توی این مباحث سر بلند می کند و حیرتا که همین آقای کاتب که تا چند لحظه پیش سگ هم اگر به ماتحتش میرفت چخش نمی کرد , ییههوووو یییی باره در هئیت کدبانویی همه فن حریف مشغول سبزی پاک کردن می شود و حتی اگر پایش هم بیافتد چه بسا حاضر باشد بچه هم بزاید. حالا فکر کن همه این مزخرفات دقیقا" تو همون کسری از زمان رخ می دهد که مرضیه در گوش آدم می نالد دیدی که رسوا شد دلم ..... غرق تمنا شد دلم و تو کم کمک داری میری تو خلسه
ای تو روحت آقای کاتب
پ. ن 1: اینو واسه اون دسته از سروران کنجکاو عرض می کنم صدای ام پی تری تا آخر بلند بود اما باز کاتب اینا نمی ذاشتن صدا به صدا برسه
پ.ن 2: می خوام این تیکه پائینی رو بکنم بک گرواند جدیدم
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
یا صدای زیر: دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم .... دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم ... دیدی که رسوا

شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۶

قشقرق

همیشه عین اجل معلق ظاهر می شوی. پر سر و صدا و سرشار. سیگارم را میدزدم از جلوی دید . بلند داد می زنی نترس منم. تا جای سوختگی روی دستم را زبان بزنم و فوت کنم درست چهار زانو نشستی روبرم. حلقه ام بلدی درست کنی با دودش؟ می خندم . نه. برات چایی آوردم تو اتاق , نبودی . حمام و دستشویی را هم دنبالت گشتم نبودی. می پرسم می خواستی چایی را توی دستشویی تعارفم کنی؟ قهقهه می زنی و یک ننهههه کشیده میگی مثل همیشه.سرت را خم می کنی به چی فکر می کنی تو این سرما که بست نشستی سیگار می کشی؟. به سیگار. واااا مگه سیگارم فکر داره؟ من وقت سیگار کشیدن فقط به سیگارم فکر می کنم. واقعا"؟ چشمهام را را آرام می بندم و باز میکنم انگار که گفته باشم آره. دست دست می کنی . چشمکی حواله ام می کنی خبریه؟ میگم یکی از دوستام بود آمده بود فیلمهایی که سفارش داده بودم آورده بود, خبریم نیست. بی هیچ مقاومتی در برابر فضولیت میگی دیدم رو میز اونی که جلدش آبی بود دو نفرم داشتن همدیگرو می ماچیدن . میخندم . قشنگه؟ آره من دوست دارم. دیدیش پس؟ 100 بار. عاشقانه ست. عاشقانه ست. دوباره می خندی و چشمهات گشاد می شود انگار که گفته باشی خوب بقیه اش را تعریف کن . میگم اگر خواستی می دم ببینی؟ دست دست می کنی بازم. دیگه چه خبرا؟حرفی حدیثی چیزی نمی گی؟ می دانم که می خواهی تعریف کنی چیزی را . آمده ای پی گوش. از معرفت بچه گانه ات خوشم میاد که اول میخواهی مستمع بوده باشی تا به نوبت گوینده هم بشوی. پاهام را جمع می کنم توی شکمم و ته سیگارم را می چلانم. می گم من که نه اما تو رو مطمئنم از اون برق چشمهات . براق می شوی اما ته چشمهات کیفور شدن را می بینم . لبخند میزنم . می خندی و بلند می گی می دووونییییی . و من حس می کنم که خیلی وقتها بوده که من نه دانستم و نه فهمیدم. سرم را تکان می دهم انگار که بگویم چی رو؟
.... و تو شروع می کنی
پ. ن 1: کاش هرگز نفهمی که من فقط به جمله های اول و آخرت گوش می دهم
پ. ن 2: بعضی وقتها مطمئن می شوم که گاهی باید به زندگی از دور نگاه کرد. مثل تو که انگار تنها خاصیتت برام همان شباهتت از دور است . اینقدر که آرزو می کنم کاش هرگز از نزدیک نبینمت
پ.ن 3: پ.ن فوق هیچ ربطی به متن فوق الذکر نداشت و صرفا" یک پارازیت ذهنی بود