غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: ژوئیهٔ 2009

جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸

Count On Me

رو من حساب کنین. هوز قابلیتش رو دارم. عین یه دراز گوشه دو پا همه حرفاتون رو باور می کنم. همشو؛ حتی اگه شاخدار ترین دروغ دنیاست. فقط کافیه از اون حسهای وقت راست گفتن بگیرین و تو چشمام نگاه کنین و حرف بزنین, یا پای تلفن از آن صداهای مصمم بگیرین , با بغض یا با هیجان , فرقی نمی کنه. رو من حساب کنین. هنوز قابلیتش رو دارم.

چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۸

***

واقعیت اینه من اینور مشکل دارم و اختلاف. درست. اما اختلاف و عنادم با اونوریا خییییلییی بیشتره.

پ.ن : این روزا بی امان به یاد ایرج امانی ام.

دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸

بگذار سر به سينه من تا بگويمت اندوه چيست ...

ايميلهاي اسامي شهدا و دستگير شدگان چند باري بدستم رسيده بود. هر بار تنها علامت گذاشته بودم كنارش. دليت و خلاص. مي ترسيدم باز بشود توش اسمي ببينم آشنا .كه كيانوش آسا يا حمزه غالبي باشد كه هر كدام را به قراري نزديكتر مي شناختم. و بعد همان گودال عميق باز شود زير پاهام من هم از آن بالا تالاپ ...
اينبار نمي دانم كدام حس مزخرف باعث شد بازش كنم. تا با ديال آپ مزخرف بالا بيايد طول داشت. از پشت ميز كامپيوتر بلند شدم , از استرس دستهام را به كفلهام مي ماليدم آن طورها كه يك بار پشت دستم و بار بعد كف دستم. بعدش انگشتهام را شكستم آنطور كه هر دو بند انگشت را يكبار با انگشت شست. حالا فقط بايد بازش ميكردم, دستم را روي صورتم كشيدم آنطور ها كه انگشت اشاره ام مي شود يك خط راست از شقيقه تا نوك بيني و وقتي دستم يك كم پايين تر رفت اينقدر كه مجالي براي نفس پيدا شود هرم داغ استرس را از مابين انگشت اشاره و جمع كيپ سه انگشت ديگر بيرون دادم . كليك.اسمها را مي خواندم صفحه به صفحه و دست آخر رسيدم به آن عكسها .... يكهو چشمهام داغ شد گونه هام خيس.
و چه خالي بود جايت. كه باشي. غمگين باشي و دردمندشان مثل من. و دستت سرد باشد و بگذاريش روي آن فرو رفتگي زير گلوم و فشار بدهي تا اينهمه بغض و اضطراب دو ماهه كه گير كرده بيرون بريزد و گوش بدهي به من حالا كه مي خواهم حرف بزنم حالا كه ديگر از زور بي حرفي نمي خواهم بگم اصلا" نمي دانم چطور بايد گفت اينها را. حالا كه مي دانم چطور بايد گفت كاش بودي

جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۸

از شب هنوز مانده دو دانگي 2

به روز بيست و سوم خرداد اما واقعه ديگر شد. تنها چند ساعت بعد از اعلام پيروزي قاطع الف نون با چيزي حدود 11 ميليون اختلاف. حالا خشم بود كه جاي خون جوشيد توي رگهاي مردمان از اينكه اينقدر بي مقدار فرضشان كرده بودند. تهران * سبز پوش بهت زده چنين تقلبي را بر نمي تابيد. يكي دو روز اول غالب آدمها كه مي ديدي توي تاكسي , بانك , بقالي , مترو يا هر جاي ديگري با چهره درهم مي ژكيدند؛ گاه به نجوا و گاه بلندتر.اينباراكثر آنها كه پايين و بالاشان را سبز كرده بودند رفتند و عده اي ديگر آمدند و جاشان را گرفتند. صورتهاشان رنجورو مالاماله خشم. پس مشت گره كرديم , نعره زديم نه از دل كه از جان , توي ميدان هاي مختلف شهر جمع شديم , سياه پوشيديم و خيابانها را گاه به سكوت و به رسم آنچه اسمش را گذاشتيم اعتراض مدني و گاه به فرياد و بانگ حق خواهي زير پا زديم.عوضش آنها هم آمدند كوچه به كوچه با هيبت هاي هراس افكنشان , توهين كردند , كتك زدند, گرفتند, بردند به ناكجا آبادها, و دست آخر هم كشتند و خون روشن روان شد كف خيابانهاي تهران.خبر رسید طاق و جفت از جنایات زندان ها از تجاوزها و شکنجه ها. شعبان بي مخ ها جاشان را دادند به چوب بدست هاي زردمبوي آقا كه حالا بي پروا پرسه مي زدند توي كوچه ها و دور ميدانها. ترس و خشم در كشاكش افتادند به جان مردمان و شب هاي تهران پر شد از غريو الله اكبر و مرگ بر بادها. به فراخور محله ها بعضي جاها واضح تر و بعضي جاها گنگ تر. غريوي كه معنايش كمرنگ بود براي خيلي ها اما انگار تنها راه اعلام وجود باشد كشدار و پر نفرت ادا مي شد. بازهم آمدند به خانه ها ريختند ,زدند و زدند, بردند و بردند و باز هم كشتند
راههاي ارتباطي كه بسته شد, گفتند هر ايراني يك رسانه. اين شد كه همه دست به كار شدند. از كشته ها نماد ساختند, برايشان شعر سرودند گاهي بعضي بر پياز داغش هم فزوده گفتند مبارز بودند اينها ( حتي آنها كه راي نداده بودند ). گزارشات و جك ها و داستانك ها و كاريكاتورها در مذمت الف و نون و حاميان سيل شد توي ايميل ها و رسانه هاي آنور آبي. از آنجا تز آمد. برنامه هاي مدون.كار كه بالاتر گرفت حتي عناصر معلوم حال تري هم مثل هادي غفاري جاني بالفطره كه تنها چون از لحاف قدرت چيزي بهش نرسيده بود هم به ميدان آمدند. بيانيه ها آمد. اعتراضات علم شد از گروهك ها مجاز و به زعم من حزب نماهاي تك فرقه كه براي گرفتن مشروعيتشان پناه مي بردند به تفسير احاديث و عقايد بنيانگذار كبير انقلاب 57. آنها كه سنگشان را به سينه مي زنيم دائم حواله امان مي دهند به قانون اساسي و برخورد قانوني و اسلامي و اینها همه کم بود اینبار به یک دلیل ساده , حالا دیگر مرده بودند کسانی و داغدار شدند کسان دیگر.عده اي اينطور گفتند كه اينها همان سركوب شدگان انقلاب قبلي اند كه بازهم با بانگ الله اكبر آمدند. بعضي هم خواستند شاهزاده رضا را بكشانند وسط ماجرا.و بازهم ماجراها و ماجراها
اينها آنچه بود كه گفتند و شنيدم و باز من ماندم حيراني . گنگ و سرگشته. و اينبار هراسان از هدر شدن اينهمه فرياد و خون هاي روشن. مي ترسم از اينكه هر كس تنها بداند چه نمي خواهد مي ترسم. نمي دانم اين جاي افتخار دارد يا تاثر كه مردمان جانشان را كف دستشان مي گيرند آن روز كه تهران خالي است از ساكنانش پس تعطيلي هاي آلودگي هوا و تعداد آن روبرويي ها 10 برابرشان ؛ مي ريزند از خانه بيرون و مي روند توي خيابانها به فرياد با اين خيال كه شايد برگشتي در كار نباشد. و لرزانم از اينكه تكرار شود آنچه گفتند پيش از اينها مقدر شده بر ما و هدر شود اينهمه جواني اينهمه خون روشن ... من از اينكه نترسيم و با هم باشيم و تنها بدانيم چه نمي خواهيم مي ترسم.
پ.ن *: آنچه شرحش رفت بر اساس ديده ها و شنيده هاي نگارنده پست است و ذكر مكان از اينرو واجب آمد.

سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۸

از شب هنوز مانده دو دانگي 1

دستم به نوشتن نمي رفت. از اينكه اينجا همه مان همه فن حريفيم هميشه گله داشتم . رك و راست اصلا" به نظرم مشكل ما از اينجا شروع مي شود كه هر كداممان به تنهايي يك پا سياستمدار , مفسر ورزشي , منتقد هنري , پزشك خانواده و غيره و ذالكيم. يكبار جايي از قول كسي شنيدم كه مردم ايران ناگزير از زندگي سياسي اند موافقش نبودم , نيستم ,منكر اين نيستم هر كسي مي تواند نظر خاص خودش و موضع گيري متفاوتي ( كما اينكه در متفاوت بودنش هم جاي بحث هست) در برابر هر مسئله اي داشته باشد ولي اين توفير دارد با اظهار فضل هاي آمرانه. اما مسئله امروزم اين است كه در چنين وضعي من هم مبتلاي وضعيتم و جز اين حرفها خيلي كمتر مي بينم مسايل ديگري را كه بنويسمشان و نميدانم كه تا چند به طول خواهد انجاميد. پس براي خالي نماندن صفحه ام و به نام احوالات و اقتضائات درونيم ....
پيش از انتخابات
من هم ديدم آنچه ديدند مردمان. از ابتداي خرداد 88 تا به امروز.مخالف تحريم بودم , از همان دوره قبلي هم . برايم يك جور جبر داشت اين طور انتخاب ها ولي هر چه بود يكجور انتخاب بين بد و بدتر بود واز بي تفاوتي صد مرتبه بهترم بود.پس پا به پاشان رفتم از پارك وي تا جمهوري. اوايل مي رفتم تا بيبينم كه توي خلوتم با خودم كم نياورم از نديدن ها و نبودن هام.عكس مي گرفتم. گيج و گنگ راه مي رفتم بين جماعتي كه سر و ته شان را سبز كرده بودند. كارناوال راه مي انداختند. بي خودي باهم مهربان شده بودند. ساعت به ساعت زياد مي شدند جماعت و حتي گاهي از آب نماهاي ميدان هاي شهر آونگ. شور بود و هيجان زايد الوصف كه ملت را ميرساند به صحبت از حمام نرفتن هاي محمود و در مقابل زير ابرو برداشتن هاي رقيبش.از انصاف دور نشوم تنها يك زمان و يك مكان آن هم استاديوم حيدر نيا بود كه تجمع تا حد زيادي حالت جدي داشت و به زعم من حرف حساب. روزهاي آخر تبليغات بعضي كشف حجاب كردند و بعضي هم دم گرفتند موسوي راي بياره ابسولوت آزاد مي شه و بعضي ديگر هم سنگ تمام گذاشته جوارح را به رسم رقص بندري در ميادين كرج مي جنباندند در حاليكه به هر جا ي تنشان كه جا داشت روبان سبزي بسته بودند. مي گفتند اينها نيروهاي آن طرفي هستند فرستادند اين ور كه نهضت را منحرف كنند. اما دريغ كه من بعضي از اين دست را از نزديك مي شناختم و مي دانستم كه كدام وري اند. اينها همانها بودند ك كه در مناسك بعدي اسمشان را گذاشتند توده مردم. نه كه اينها حرف من نباشد نه, آزادي رقصيدن در خيابان و آزادي نوشيدن و خوردن آنچه بخواهم آزادي ديدن فيلم بي سانسور آزادي خواندن و شنيدن كتاب و موسيقي بي مهر ارشاد آزادي حق انتخاب حجاب در كشوري كه خواسته ناخواسته خاستگاه من است آرزوي من هم هست. منتها من يادم مي آمد كه كجايم , في ما بين مردمي كه هنوز هم بعضي هاشان دارند حق به جانب مي گويند موسوي بيايد همين يك چسك روسري هم از سر اين زنان مي افتد و دارند نذر ميكنند كه الف نون بماند. در ميان خانم دكترهايي كه معتقدند دختران 8 ساله شان زندگي بهتر و عفيف تري خواهند داشت اگر الف نون بيايد سر كار و با گشت ارشادش جلوي اين هرزگان خياباني را بگيرد. بدترين درد اينجا بود كه نه مي توانستم و نه مي شد كه از اينهايي كه هم نسل من بودند خواست كه خواسته شان را فدا كنند تا زماني بهتر . همه از هم بهتر مي دانستيم كه فرصت جوانيمان محدود است و براي آن لذت و آزادي مطلوب و خواستني امروز, فردا روز چه اگر باشيم دير است خيلي دير.ونه مي شد اميد داشت به اينكه آنچه بخواهند با اين آدمها ميسر. اينجاها بود كه مي ماندم حيراني , گنگ و بي پناه ولو مي شدم روي جدول هاي داغ كنار خيابان به تماشاي مردمي كه با اين شور مي دانست كه چه نمي خواهد ولي براي اينكه بداند چه بخواهد و چطور بخواهد و از كه بخواهد بايد كلي حساب و كتاب كند, كلي پيشينه تاريخي زير و زبر كند, كلي حساب اقليت و اكثريت نگه دارد و براي گرفتن اين خواستهاي ساده اوليه و ابتدايي خودش كه چيزي حدود سي سال پيش داشت و حالا از دست شده بود چقدر و چطور بجنگد. مي دانستيم كه چه نمي خواهيم .....