غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد: ژانویهٔ 2008

جمعه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۶

All That Fall

آقای رونی: تا حالا شده دلت بخواد یه بچه بکشی؟
(مکث)
یه فلاکت بدیهی رو تو نطفه خفه کنی. بارها و بارها, شب ها, تو زمستون , توراه سیاه بازگشت به خونه,نزدیک بود بیفتم به جون این پسره
(مکث)
!جری بیچاره
(مکث)
چی جلوم رو گرفت؟
(مکث)
از ترس مردم که نبود
(مکث)
بهتر نیست حالا یه کم عقب عقب بریم؟
خانم رونی: عقب عقب؟
.آقای رونی: آره یا تو رو به جلو و من عقب عقب. زوج کامل. عین جهنمی های دانته, اشکامون ماتحتمون رو می شوره
خانم رونی: چت شده دن حالت خوب نیست؟
آقای رونی: خوب! هیچ وقت شده من رو خوب ببینی؟ روزی که دفعه اول منو دیدی که باید تو رختخواب می بودم. روزی که بهم پیشنهاد ازدواج دادی دکتر ها جوابم کرده بودند. این رو می دونستی, نمی دونستی؟ شبی که باهام ازدواج کردی برام آمبولانس فرستادن. این رو که یادت نرفته؟
(مکث)
نه, نمی شه گفت خوبم. ولی بدتر هم نیستم. در واقع بهتر از قبلم. کور شدنم تلنگر خیلی خوبی بود. اگه می تونستم کر و لال هم بشم. یه راست تا صد سالگی می رفتم. یا شایدم رفتم؟
(مکث)
امروز صد سالم شد؟
(مکث)
من صد سالمه مدی؟

Samuel Beckett

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۶

ملاقات با بانوي سالخورده

دنيا منو فاسد كرد
...منم دنيا رو به فساد مي كشونم

چهارشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۶

Fucking days

این روزا دلم هوای اینو داره که یه اس ام اس بزنم بپرسم : چیی طوری؟ چه می کنی ؟ و بعد یه ربع جواب بیاد مرسی تو خوبی؟ دارم تی وی می بینم . و منم دلم غش بره برای دیدن تی وی دیدنت.هوای اینو دارم که خیال ببافم که خانه مان این سره شهر باشه و یه قنادی اون سره شهر و من برم تا اون سره شهر برات اون شیرینی که دوست داری بخرم. هوای اینکه بازم تصورت کنم موقع خرج دادن های محرم که گفته بودی سر دیگ میری که گفته بودی عدس پلو هاش رو دوست داری و دلم لک بزنه برای برای دیدن قیافه ات وقتی بخوای غذا به مردم بدی. و دلم هوای لرزیدن از قهقه های کشدار و مردانه ات و دلم شاید ... هوای شکستن
پ.ن: از دیشب تا حالا نمی دانم چرا این ول کنم نیست : نجات دهنده در گور خفته است
پ.پ.ن : شهوت انگیز ترین چیز این روزها برام درختهای برف گرفته ولیعصر ه اینقدر که هوس دارم یکیشون رو قورت بدم

چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۶

آئین سخنوری

دستش را قریب به بیست ثانیه روی زنگ گذاشته بود. به اف اف که رسیدم تقریبا" غریدم که بعلههه؟ و خودم را آماده کرده بودم که بگم چشم مهلت بدهید الان میرسم خدمتتان. بلافاصله صدای سرشار از هیجان و نشاطی تقریبا" فریاد زد سلام خانم شایسته صبحتون به خیر خانم شایسته کوچه خیلی شیبش تنده با این برف با اجازتون من ماشین رو جلو پلاک 22 نگه داشتم . اگر وسیله ای چیزی هست من دم در منتظر می مونم کمک کنم . همه اینها را یک نفس گفته بود بدون آنکه منتظر کلامی جواب باشد. گفتم نه ممنون الان میام. 20 ثانیه صدای ناهنجار زنگی که زده بود را یکباره به هیجان لحنش بخشیدم. صدای گرم و جوانی داشت. دم در که رسیدم دیدم ایستاده کنار یک پیکان کرم رنگ و برام دست تکان می دهد. کامله مرد 40 - 45 ساله . قدش کوتاه بود. فکش هم کمی جلو بود. یک کلاه بره دقیقا وسط کله سرش گذاشته بود که انگار روی پیشانیش سر خورده بود . لبه کلاه شکسته بود و شبیه فلش شده بود که به بینی کشیده و چند طبقه اش اشاره می کرد. موهای تنک و کاملا" آشفته اطراف گوش و لبه ایستاده کاپشنش را پوشانده بود. سلام کردم و نشستم توی ماشین. خانم شایسته مسیرتان کجاست؟ مسیر را گفتم. گفت خانم شایسته می بینید چه برفی میاد . ببخشید من مجبور شدم اینجا پارک کنم خواستم زنجیر ببندم باز گفتم بند میاد ؛ حالا خدا کنه گیر نکنیم. گفتم نه ( رحیم آقا .... فکر کردم اسمش همین باید باشد) فکر نکنم برف نشسته باشه فعلا". گفت خانم شایسته احتیاط واجبه بد میگم خانم شایسته ؟ فامیلیم شایسته نبود . حس غریبی داشت این فامیلی گفتم همین طوره. یه پرشیا جلوتر زده بود کنار اتوبان مدرس و کاپوتش رو زده بود بالا. گفت دکی د بیا تسمه پاره کرده من این پشت ده تا تسمه دارم ولی اگر بهت بدم . یه جشن تولد می گیرن واسه بچش 300 تومن پولش می شه اونوقت یه تسمه نمی ذاره تو ماشینش . آئینه را تنظیم کرد چشمهاش از زیر لبه کلاه پیدا شد چشمهاش گرد بود و تنگ . گفت اینا راننده نیستن به خدا خانم شایسته. آدم باید همیشه برا روزه مبادا آماده باشه. من خودم این پشت همیشه یه چهار لیتری بنزین , 10 تا تسمه و دو تا زاپاس دارم. بد می گم خانم .. نذاشتم بگه شایسته گفتم چه عرض کنم . گفت خانم موریس مترلینگ یه کتاب داره به اسم آئین سخنوری خیلی کتاب جالبیه توش میگه هیچ وقت تخم مرغات رو تو یه سبد نذار. حالا این تخم مرغ می تونه هر چیزی باشه ها. اصلا" خانم شایسته همه اقتصاد دانا هم همین طورند همیشه یه پولی چیزی کنار میذارن برا مبادا. اصلا" همین خود من هر وقت چایی می خرم دو تا می خرم یکیش رو قایم می کنم هر وقت زنه گفت چای می گم بیااا . دستش را آنچنان پرت کرد که گمان کردم اگر دقیقا" پشت سرش نشسته بودم می خورد تو صورتم.پول که همیشه نیست بد می گم خانم شایسته ؟ گفتم چی بگم نه. پیچید توی خیابان اصلی گفت محل کارتان اینجاست خانم شایسته نه؟ گفتم بله. گفت من قبلا" هم شما رو آوردم. یادم نمی آمد. یه سوناتا از خیابان فرعی پیچید جلوش یه نیش ترمز کرد ؛ گفت بیا اسباب بازی. همه اینا رو با چسب اوهو چسبوندن به خدا خانم شایسته. به خدا بازم پیکان بازم پیکان به خدا یه چیز دیگست خانم شایسته. اصلا" می دونین که تانک رو از رو پیکان ساختن. نمیدانستم حرفتش درست بود یا نه ولی خنده ام گرفت لبهام رو جمع کردم و با زیپ کیفم ور رفتم. انگار فهمیده باشد با تاکید گفت تانک رو از رو پیکان ساختن.بعد گفت خانم شایسته من یه روز جمعه صبح چند وقت پیشا بردمتون فرهنگسرا جلسه کتابخونی بود شعر خونی بود ؟!! اصلا"هیچ جمعه صبحی با هیچ آژانسی تا جایی که یادم بود هیچ فرهنگسرایی نرفته بودم. کله ام را تکان دادم و لبخند زدم. گفت راستی گفته بودین جی می خونین؟ گفتم کتاب , مجله روزنامه خلاصه هر خواندنی که برسد و البته حوصله اش هم. گفت ای بابا خانم شایسته و لبخند گل و گشادی کل صورتش را پوشاند گفت منظورم... گفتم ممنون من جلو همین بانک پیاده میشم. چقدر تقدیم کنم

Relaxation

اگر قرار باشد دو چیز هم در دنیا باشد که مرا به حیرت وادارد, باور بفرمائید یکی از آن دو چیز همین فرهنگستان ادب خودمان است. ریلکسیشن را واهلش ترجمه کردند