زمن نگارم عزيزم خبر ندارد
بعد از اين همه آمد و شدها , بالا و پايين شدن ها, گرديدن هاي گردون, شور دلتنگيهاي ناشي از سفرت هنوز بجاست. سحر دوري ميشود يكجور دل آشوبه و شيرين شيرين مي خلد توي رگ و پي آدم.براستي كه عجب زوري دارد فاصله. حسش قشنگ است اما توفير دارد با آنچه بود پيش ترها. قبل ترها خودم هم كه دور مي شدم دلم شاپركي مي شد مدام مي خواستم كه برگردم.انگار جهدم همه اين بود كه نفس بكشم توي هوايي كه مي دانستم توش نفس مي كشي چه حتي نه نزديك به تو چه حتي در بي خبري از تو.بعد تر ها اما حكايت ديگر شد. مجبور شدم آسمان خدا را بكشم و بسطش بدهم تو ماندي مركز دايره و من هي شعاع دايره را زياد كردم. كه اسمش بشود دايره دلتنگي هاي من كه فكر كنم رها مي شوم.اما شور سفر تو ... چيز ديگريست انگار ... شيرين شيرين